[vc_row rt_row_background_width=”default” rt_row_style=”default-style” rt_row_borders=”” rt_row_paddings=”true” rt_bg_effect=”classic” rt_bg_image_repeat=”repeat” rt_bg_size=”cover” rt_bg_position=”right top” rt_bg_attachment=”scroll” rt_bg_video_format=”self-hosted”][vc_column width=”2/3″ rt_wrp_col_paddings=”false” rt_border_top=”” rt_border_bottom=”” rt_border_left=”” rt_border_right=”” rt_border_top_mobile=”” rt_border_bottom_mobile=”” rt_border_left_mobile=”” rt_border_right_mobile=”” rt_bg_image_repeat=”repeat” rt_bg_size=”auto auto” rt_bg_position=”right top” rt_bg_attachment=”scroll”][vc_column_text]
نویسنده: مرجان تاجی
ما چهارده نفر بودیم و روزی را که تقویم ۱۴۰۰، هشت گام به سمت یازدهمین برگش صعود میکرد با سیمرغ البرز به بیجیاش رهسپار شدیم. سیمرغی که به راستی با همنوردان پر شور و طنازی که دارد میتوان خنده و شادی را در کولهبارمان ذخیره کنیم برای گذران مسیرهای تلخ زندگی. (به روایت مورخین و شرححالنویسان نامی، گویا این دو طناز و پسران پرشور تیم را، ورقی دیگریایست ساناز نام،که اگر با دو ضلع این مثلث همپایه گردد چنان کنند که دیگر خدا فریاد برسد.)، تیمی که سرپرستش با حال و احوال کردنی گرم با تکتک اعضایش به آنها میفهماند که تا شقایق هست زندگی باید کرد. این تیم با شور و شعفی که نصیبم میکند مرا از صعودهای تک نفرهام باز داشته، صعودهایی که نمیتوان تنهایی و تکنفره به تلخیهای زندگی بلند بلند بخندی.
با سپاس از مهدیخان زنگنه و سیمرغ البرزش[/vc_column_text][/vc_column][vc_column width=”1/3″ rt_wrp_col_paddings=”false” rt_border_top=”” rt_border_bottom=”” rt_border_left=”” rt_border_right=”” rt_border_top_mobile=”” rt_border_bottom_mobile=”” rt_border_left_mobile=”” rt_border_right_mobile=”” rt_bg_image_repeat=”repeat” rt_bg_size=”auto auto” rt_bg_position=”right top” rt_bg_attachment=”scroll”][vc_wp_posts][vc_wp_text title=”نشانی اینستاگرام”]simorgh_alborz@[/vc_wp_text][/vc_column][/vc_row]